در هرچه هست و نیست
در مرگ عاشقانه ی نیلوفران صبح
در رقص صوفیانه ی اشباح و سایه ها
در گریه های سرخ شفق بر غروب زرد
در کوهپایه ها
در زیر لاجورد غم انگیز آسمان
در چهره ی زمان
در چشمه سار گرم و کف آلود آفتاب
در قطره های آب
در سایه های بیشه ی انبوه دوردست
در آبشار مست
در آفتاب گرم و گدازان ریگزار
در پرده ی غبار
در گیسوان نرم و پریشان بادها
در بامدادها
در سرزمین گمشده ای بی نشان و نام
در مرز و بوم دور و پریوار یادها
درنوشخند روز
در زهرخند جام
در خالهای سرخ و کبود ستارگان
در موج پرنیان
در چهره ی سراب
در اشک ها که می چکد از چشم آسمان
در خنجر شهاب
در خط سبز موج
در دیده ی حباب
در عطر زلف او
در حلقه های مو
در بوسه ای که می شکند بر لبان من
در خنده ای که می شکفد بر لبان او
در هرچه هست و نیست
در هر چه بود و هست
در شعله ی شراب
در گریه های مست
در هر کجا که می گذرد سایه ی حیات
سرمست و پر نشاط
آن پیک ناشناخته می خواندم به گوش
خاموش و پر خروش
کانجا که مرد می سترد نام سرنوشت
و آنجا که کار می شکند پشت بندگی
رو کن به سوی عشق
رو کن به سوی چهره ی خندان زندگی
تو با جوانی من آمدی ، جوان باشی
بهار عمر منی ، کاش بی خزان باشی
زبان دل به دعایت گشوده ام شب و روز
که ماهروی بمانی و مهربان باشی
تو در سیاهی شب شعله ی سپیده دمی
ز باد فتنه ی ایام در امان باشی
چو ابر ، گریه کنان رفتم از برابر تو
که خواستم به صفا ، رشک آسمان باشی
تو خود زلال تر از اشک چشمه ای ، ای ماه !
چرا نه آینه ی دلشکستگان باشی
در آسیای جهان گرد پیری ام به سر است
تو ، ای عزیز سیه موی من ! جوان باشی
گذشت روز و شبم غم فزود و شادی کاست
تو کاش بی خبر از گردش زمان باشی
نادر نادرپور،ماه و آینه
دفتر از آسمان تا ریسمان